دختـری در یک خانواد فقيــر...هر چه پول داشت را خرج يک جعبه و يک كاغذ كادو كرد و آنـرا به پدرش هديه كرد...پدر جعبه را باز كرد.خالی بود.
با عصبانيت بر سر دخترش فرياد زد.مگه تـو نميدونی وقتی به كسی كادو ميدن بايد يه چيز توش باشه؟
دختـــر با چشمانی اشكبار گفت.
ولی پدر من برای تـو در اين كادو هــزاران بوسه گذاشته ام...و اين دفعه
پدر بـود كه اشک می ريخت.
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 355
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2